روباه و گرگ (1)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ح. صديق

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 241 - 244

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: گرگ

از زرنگی و نیرنگ‌بازی روباه و پخمه بودن و خودپسندی گرگ افسانه های بسیار گفته اند روباه و گرگ (۱) و (۲) با مضامینی تقریباً یکسان این خصلت های گرگ و روباه را بیان می کنند. در ضمن آن که با طنزی که در آنها پنهان است کنایه ای به زندگی آدمیان دارد .

یک روز روباه تو جنگل می‌گشت دید برایش تله گذاشته‌اند، یک تکه دنبه هم توی تله آویزان کرده‌اند که روباه پوزه‌اش را به آن نزدیک کند و در تله بیفتد. رفت پیش گرگ و گفت: بیا این دنبه را بخور، من روزه‌ام. گرگ تا پوزه‌اش را نزدیک دنبه کرد، تله پاهایش را گرفت و دنبه هم پرت شد جلو روباه. روباه دنبه را گرفت و خورد. گرگ گفت: - تو که میگفتی روزه‌ای؟ روباه گفت: هلال ماه را دیدم، اگر نخورم گناه است. گرگ گفت: پس من کی ماه را می‌بینم؟ روباه گفت: وقتی صاحب این تله بیاید. گرگ گفت: صاحب این تله کیست؟ روباه گفت: هر وقت دیدی یکی می‌آید که چوبی به دستش است و سگی هم جلوش، بدان که صاحب تله است! روباه این را گفت و در رفت. از آن طرف هم صاحب تله آمد. گرگ را که دید عصبانی شد، چوبدستی را برداشت افتاد به جان گرگ و حالا نزن و کی بزن! سر آخر، گرگ، یک جوری خودش را از دست او و سگش خلاص کرد و پا به فرار گذاشت. رفت، رفت، رفت تا رسید به روباه و گفت: - حالا حسابت را میرسم! مرا می‌دهی دست شکارچی و خودت در می روی؟ روباه گفت: من چه کنم؟ به تو که بدی نکردم. می‌خواستی مواظب باشی تو تله نیفتی! حالا هم که وقت این حرف ها نیست. تو احتیاج به غذای کافی داری، بیا برویم حرمسرای امیر، جلو زن‌هایش برقصیم، عوضش خوردنی به‌مان می دهند آبی زیر پوستمان می رود! گرگ گفت: باشد. برویم. اما نکند ازمان خوششان نیاید؟ روباه گفت: به موهای دم خودمان منجوق می‌کشیم خوششان می آید. گرگ گفت: منجوق از کجا بیاوریم؟ روباه گردنبندی را که دزدیده بود نشان او داد و گفت: - من که دارم، تو هم می‌روی آسیاب دمت را می‌کنی توی آب استخر تا صبح می نشینی، آب یخ می‌بندد و یخ ها، دانه دانه روی دمت شکل منجوق می‌شوند. اما یادت باشد، هر قدر هم سردت شد نباید دمت را بیرون بیاوری، اگر نه، بی منجوق می مانی! گرگ حرف روباه را باور کرد و رفت آسیاب دمش را گذاشت تو آب استخر. هوا سرد شد و آب استخر یخ بست. گرگ هر چه کرد. نتوانست دمش را در آورد. کله‌ی سحر آسیابان سررسید. چوبدستی را برداشت و افتاد به جان گرگ. گرگ بیچاره، تلاش کرد که خلاص بشود، دمش کنده شد. و پا به قرار گذاشت. رفت، رفت، رفت تا رسید به روباه گفت: - ای نابکار! این دفعه دیگر ول کنت نیستم، مراگیر آسیابان انداختی که دمم را بکند؟ روباه گفت: من چه کنم؟ گناه از خودت است. منجوق‌ها که گرفت باید پا می شدی می آمدی. باری حالا وقت این حرفها نیست. بیا به تو سبد بافی یاد بدهم که به دردت می خورد. گرگ قبول کرد، روباه شاخه های درخت را انداخت، نشست جلو گرگ و شروع کرد به بافتن سبد. ته سبد را بافت و گفت: بیا بنشین روی این. گرگ نشست روی ته سبد که روباه بافته بود. بافت و بافت تا رسید به سر سبد. گرگ گفت: حالا تو سرش را هم می‌بافی، پس من از کجایش بیرون بیایم؟ خودم هم که هنوز چیزی یاد نگرفتم! روباه گفت: احمق! حواست را جمع کن. اگر بخواهی بیرون بیایی که یاد نمی گیری! و با عجله سروته سبد را بهم آورد و هولش داد پایین.سبد تو دره قل خورد، افتاد جلو پای یک چوپان. چوپان خیال کرد که تویش عسل است، برش داشت آورد داد به ننه اش. گفت: - هر وقت مهمان آمد، می‌دهی بخورد! ننه ی چوپان سبد را از جایی سوراخ کرد و دستش را برد تو و ناله‌اش درآمد. چوپان خودش را رساند به او، دید دست ننه اش زخمی شده. سر سبد را باز کرد، دید به جای عسل یک گرگ گنده توی آن است .گفت: نامرد! پس تویی که گوسفندها را خورده ای و باعث شده ای کلاه من و ارباب تو هم برود، و حالا هم آمده ای ننه ام را بخوری؟ چوبدستش را برداشت و افتاد به جان گرگ. آنقدر زدش که مرد و لشش را انداخت بیرون. روباه که همان نزدیکی‌ها پنهان شده بود، لش گرگ را کشان‌کشان برد پشت یک بوته و چند روزی مشغول خوردن آن شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد